آنوشاآنوشا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دخترم آنوشا

بیست و سومین ماهگردت مبارک عزیز دلم

                                                    روزا یکی پس از دیگری سپری میشن و شما هر روز بزرگتر و خانوم تر میشی دیگه تمام وقت مامان رو مال خودت کردی شبا از خستگی دیر دیرم میشه که خواب بری اما شما یه عادت خیلی بد پیدا کردی توی ایام عید اونم اینه که متاسفانه شبا تا ساعت 1 بیداری ولی خوب وقتی مامانی به صورت معصومانه دخترش که نگاه میکنه خستگی هاش یادش میره الان چند روزی که دارم عادتت میدم در طول روز فقط یک مرتبه بهت می می میدم چون دیگه تصمیم دارم به زودی با می می خوردن به قول خودت خداحافظی کنی بهت م...
3 ارديبهشت 1393

مادرم روزت مبارک

     جوانی‌هایت را  با بچگی‌هایم پیر کردم ... مرا به موی سپیدت ببخش مادر !!!              من بدهکار توام ای مادر    همه جانی که به من بخشیدی       لحظاتی که برای امن من جنگیدی           و بدهکار توام عمرت را              روزهایی که ز من رنجیدی                  اشک ها دزدیدی، و به من خندیدی .... من بدهک...
31 فروردين 1393

تولدت مبارک بابا جی

سلام بابا جونم ...... وقتی فهمیدم که نوبت من شده و باید زمینی بشم ...... کمی ترس برم داشت ..... از اون بالا ..... که به زمین نگاه میکردم ...... اینهمه آدم بزرگ ..... خوب ترسیده بودم ...... خدا بهم گفت نترس یه جای خوب خوب میری ....... بعد هم خونمونو نشونم داد ...... خیلی قشنگ بود ...... یه مامان یه بابا که مال مال خودم بودن ........ اما بازم ته دلم ..... بازم ترسیده بودم ...... اما باید میومدم ...... قدمای مخلملی مو یواش یواش برمیداشتم ....... خلاصه اومدم ........آره رسیدم بهت ...... شدم همه کست ..... اینو همیشه بهم میگی ..... میگی من همه کس شمام ...... همش بوسم میکنی .....یه کمی هم لوسم میکنی ...... حالا پشیمونم ..... میگم کا...
21 فروردين 1393
1